پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
پايان 35 سال زندگي در فنجان قهوه فالگير
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 364
نویسنده : پرویز طهماسبی


پايان 35 سال زندگي در فنجان قهوه فالگير

در ادامه زن كه تا آن لحظه سكوت كرده بود به قاضي گفت: من بيمار نيستم اما به افكار ماورايي اعتقاد دارم. بنابراين مطمئن هستم كه او زن ديگري در زندگي‌اش دارد. زيرا تصوير آن زن را در فنجان قهوه فالگير ديدم كه دست در دست كنار همسرم است. به همين دليل هم حاضر نيستم حتي يك لحظه ديگر با او زندگي كنم. بنابراين مهريه‌ام را مي‌بخشم تا هر چه زودتر جدا شوم.
ایران: سالن انتظار دادگاه مثل هميشه شلوغ بود و صندلي خالي براي نشستن پيدا نمي‌شد، بازار درد و دل هم حسابي داغ بود. در اين ميان پاي درددل‌هاي مردي‌ مي‌نشينم كه با افسوس به زندگي مشترك 35 ساله‌اش مي‌نگرد و مي‌گويد: هرگز تصور نمي‌كردم يك روز آن هم در اين سن و سال پا به دادگاه خانواده بگذارم. حالا وقتي به گذشته نگاه مي‌كنم 35 سال زندگي از دست رفته‌ام را در ميان فضايي توأم با شك و بددلي درمي‌يابم چرا كه هميشه از طرف همسرم «شهناز» با اتهام خيانت روبه‌رو بودم. ديگر خسته شده و به ستوه آمده‌ام. حالا هم نمي‌خواهم گرفتار مثال معروف «آش نخورده و دهان سوخته» شوم.

 


:: برچسب‌ها: حوادث , پايان 35 سال زندگي در فنجان قهوه فالگير ,



داستان کوتاه » اینم سیزده بدرشون
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 358
نویسنده : پرویز طهماسبی
اینم سیزده بدرشون
 
کاری به شهادت و وفات و عزای عمومی ندارم! آدم دلش پاک باشه، یه نوار قشنگ بذار برو بچ بیان صفا......
-بابا امروز اربعینه ،دمه غروبه ، چیه چه خبرتونه؟نوار رو خاموش کنید ....
تو برو ذکرتو بگو ....
نماز اول وقتت نپره حاجی...
ای بابا یه ذره داریم حرکات موزن می کنیم بدنمون برا فوتبال گرم شه نمی ذاره! نکنه می خوای این پسرای بی عرضه ما رو

ببرن؟؟؟
_ حداقل الان که اذونه خاموشش کنین!
اوه مسخره ی بی مصرف....

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , اینم سیزده بدرشون ,



داستان کوتاه » معبد شیوا
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 395
نویسنده : پرویز طهماسبی

معبد شیوا

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟

 

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , معبد شیوا ,



داستان کوتاه » کتاب سیاه
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 674
نویسنده : پرویز طهماسبی

کتاب سیاه

کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است . همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , کتاب سیاه ,



داستانهای کهن پارسی » پسر پادشاه و دختر خارکن
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 710
نویسنده : پرویز طهماسبی

پسر پادشاه و دختر خارکن



یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.

روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , پسر پادشاه و دختر خارکن , التماس , دختر , کاسه , چینی , مریض , پیرمرد , پادشاه , ,



داستان کوتاه » صدای دل انگیز زندگی
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 385
نویسنده : پرویز طهماسبی

داستان کوتاه صدای دل انگیز زندگی

سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.

 

به مادر گفتم : می شنوید؟

 

گفت : چی ؟

 

گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , صدای دل انگیز زندگی ,



داستانهای کهن پارسی » دزد زیرک
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 423
نویسنده : پرویز طهماسبی

دزد زیرک

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کهن پارسی , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کهن پارسی , دزد زیرک , ,



داستانهای کوتاه » اگر کوسه ها آدم بودند
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 410
نویسنده : پرویز طهماسبی

اگر کوسه ها آدم بودند

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه , اگر کوسه ها آدم بودند , داستانهای مهیج کوتاه , داستانهای جالب , ,



داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 390
نویسنده : پرویز طهماسبی

داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی ,



داستانهای کوتاه » مدیر و منشی
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 375
نویسنده : پرویز طهماسبی

مدیر و منشی

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه , مدیر و منشی , مدیر , منشی ,